52 stories
·
7 followers

با نهایت تأثر

1 Share

یک) کتاب تازه‌ای خریده‌ام. اسمش «نغمه‌ی غمگین» است. عجیب است. کتاب، یک سری داستان از سلینجر است که تا حالا نمی‌دانستم منتشر شده. دیروز بعد از یک روز بسیار سخت در پادگان، در حالی که داشتم از خستگی بیهوش می‌شدم، به کتاب‌فروشی رفتم و بین قفسه‌ها چرخ زدم و «نغمه‌ی غمگین» را خریدم. این موقعیتی بود که ماه‌ها بود منتظرش بودم. از چند ماه پیش با خودم شرط گذاشته بودم که تا وقتی که تمام کتاب‌های خوانده‌نشده‌ای را که دارم نخوانم، کتاب جدیدی نخرم و به هر ضرب و زوری که بود دیروز بالاخره به روز طلایی خرید کتاب جدید رسیدم. اول از همه به سمت قفسه‌ی ادبیات آمریکا رفتم و اسم کتاب‌ها را زیر و رو کردم. بعد ادبیات فرانسه. نه، حوصله‌ی ریزریز کردن و باحوضله قورت دادن کتاب را نداشتم و ازشان گذشتم. رفتم سمت قفسه‌ی ادبیات سایر ملل. دستم رفت سمت رمان‌های «هارومی موراکامی»، اما کتابی که بعد از این همه مدت منتظر خریدنش بودم از کتاب‌های او نبود. با خودم گفتم شاید بهتر باشد یک رمان ایرانی انتخاب بکنم. بین کتاب‌های ایرانی چرخ زدم و چیزی که دنبالش بودم دست‌گیرم نشد و دوباره برگشتم سروقت کتاب‌های آمریکایی. «نفمه‌ی غمگین» را دیدم و اول تصور کردم شاید از بین مجموعه‌ داستان‌های قبلی سلینجر گلچین تازه‌ای منتشر شده باشد، اما نشان انتشارات نیلا را دیدم و وقتی کتاب را ورق زدم و دیدم داستان‌ها را قبلاً نخوانده‌‌ام، معمای لاینحل انتخاب کتاب تازه حل شد و من و «نغمه‌ی غمگین» از کتابفروشی زدیم بیرون.

دو) روزهای پادگان سخت می‌گذرند. از صبح زود تا ساعت دو ظهر همه‌اش کار و کار و کار. بایگانی و نامه‌نوشتن و آمارگیری از کل تیپ و روزی چند مرتبه پیاده از دفتر قرارگاه تا ساختمان‌های اداری دیگر رفتن که هر کدام گوشه‌ای از پادگان یک‌میلیارد مترمربعی هستند و... بدتر از همه‌ی این‌ها، سر و کله زدن با فرمانده و ایرادهای بنی‌اسرائیلی‌اش است. بعد از این همه کار اداری، تازه نگهبانی‌ها شروع می‌شود و هم باید جوابگوی سربازهای دیگر که آن‌ها را در لوحه‌ی نگهبانی می‌گذارم باشم که چرا اینقدر نگهبانی‌هایشان زیاد است و استراحت ندارند؟ (انگار که اصل لانه‌ی کبوتری تقصیر من است) و هم بعد باید در اوج خستگی سر پست نگهبانی بروم و ننشینم و نخورم و نخوانم و ایستاده و هوشیار باشم (که خب البته هیچکدام را رعایت نمی‌کنم) و در استراحت بین پست‌ها هم باید هزار و یک بیگاری انجام دهم. روزهایی هم که نگهبان نیستم، با هزار نقشه و برنامه و لیست بلندبالایی از کارهایی که قصد انجام دادنشان را دارم به مرخصی می‌آیم، اما تنها کاری که موفق به انجام دادنش می‌شوم خوابیدن است. مثل یک جنازه از بعدازظهر بیهوش می‌شوم و صبح روز بعد بیدار می‌شوم و باید دوباره به پادگان برگردم. از ویژگی‌های این دنیا این است که هیچ‌وقت نمی‌توانید مطمئن باشید که «از این سخت‌تر دیگر امکان ندارد.» امکان دارد.

Read the whole story
dadnevis
2630 days ago
reply
khorramabad
Share this story
Delete

پاییز می‌رسد، بی‌من مرو

1 Comment and 2 Shares
گفت «کارُم دیگه تمومه.» بعد زبانش را بیرون انداخت و چشم‌هایش را بست. ادای مردن را درآورد. او در مرحله‌ی سوم قرار داشت. آن روز، بار دوم بود که آن‌جا بودم. من با محمد آمده بودم. به محمد قول داده بودم که همراهش باشم. بهش قول داده بودم. در حال انجام قولم بودم. محمد در مرحله‌ی دوم قرار داشت. دوتایی با موتور آمده بودیم. محمد توی اطاق رفته بود و من روی صندلی، بیرون، توی سالن نشسته بودم. آن‌جا راحله را دیدم. رویم یک طرف دیگر بود. ندیده بودمش. صدایش را شنیدم: «این‌جا چیکار می‌کنی؟»
گفتم:
ــ همین‌جوری، استراحت. سایه‌س.
خندید.
گفتم:
ــ منتظرم محمد بیاد. دوستم.
راحله گفت: 
ــ کارش تمومه؟
گفتم:
ــ نمی‌دونم.

محمد توی چشم‌هایش سفیدی می‌بیند. مدفوعش باریک می‌شود. اسهال، استفراغ و باز اسهال، استفراغ. «کولون دارم». این چیزی بود که به من گفت. سرطان روده‌ی بزرگ. یک اسم زیباتر هم دارد: «رکتوم». ترکِ موتورش نشسته بودم. دستم را می‌گذارم پهلویش. هیچ‌چی نیست. آب رفته. داد می‌زنم: «این لاو هندل‌هات چی شدن؟» داد زد: «چی؟» آرام گفتم: «این دستگیره‌های عشقت؟»

تشخیص، پرتودرمانی، شیمی‌درمانی، جراحی. فضائل چهارگانه. با راحله بیرون نشسته‌ایم. هرکسی از ته سالن می‌آید، از یکی از اطاق‌ها بیرون می‌آید، از هر جایی که به سمت‌مان می‌آید، هرکسی، حدس می‌زنیم در کدام یک از این مراحل قرار دارد. بیش‌تر راحله حدس می‌زند: «پرتو». می‌خندد. نفر بعدی می‌آید. نگاهش می‌کند: «گفتن بهش»؛ یک زن میان‌سال: «داغوون. کارش تمومه.»
راحله سرطان معده دارد. سلول‌های سرطانی‌اش شروع به تکثیر کرده‌اند. باسرعت. بی‌وقفه. شب و روز. تومور به سمت دیواره‌ی معده پیش‌روی کرده است. از دیواره‌ی معده‌اش گذشته‌اند. هم‌اکنون به اندام‌های مجاورش رسیده است؛ کبدش. تومور هم‌اکنون بین بافت‌ها و سلول‌ها گیر کرده است.
راحله گفت:
ــ داره می‌ره بالا. سمت مری.
گفتم:
ــ خوب سمتی داره می‌ره.
خندید. با سرش اشاره کرد به پیرمردی که داشت به سمت‌مان می‌آمد. گفت: «این رو من می‌شناسم. چندروز پیش مُرد. روح مرحوم هستن.»

به آدم‌های آن‌جا یک کلاسور پلاستیکی رنگِ روشن می‌دهند. یک کلاسوری مانند یکی از محصولات پاپکور. روز اولی که با محمد آمدم یکی هم به من دادند.
گفتم:
ــ خانم من مشکلی ندارم.
دیگر حواسش پرت شده بود. کلاسور را برداشتم و توی کوله‌ام گذاشتم. با محمد توی حیاط نشسته‌ایم. محمد منتظر نوبتش است تا برود برای مرحله‌ای به نام کولونوسکوپی. کلاسور را از کیفم درمی‌آورم. محتویات کلاسور مذکور این‌چنین است: یک خودکار، چند برگ کاغذ، یک جزوه‌ی ۲۸صفحه‌ای، تمام گلاسه و چهاررنگ، از انواع سرطان؛ راه‌های درمان و پیشگیری. محتویات کلاسور را بیرون می‌آورم. جزوه را ورق می‌زنم. دوتایی روی جزوه دولا شده‌ایم.
گفتم:
ــ خودت مگه نداری؟
محمد انگشتش را روی یک جایی از یکی از صفحات می‌گذارد: «اِ من.» جزوه را به سمت صورتش کشید. چشم‌هایش را ریز کرد. جزوه را بلند می‌کنم و می‌خوانم: «سرطان روده به‌عنوان سومین عامل مرگ‌ومیر در جهان می‌باشد.»
گفتم:
ــ برای شروع بد نیست. اما می‌باشد آخه.
دستش را دراز می‌کند تا سیگارم را از دستم بگیرد: «ببین من الآن سومین عامل مرگ‌ومیر در جهان می‌باشم.» دستم را عقب می‌کشم. محمد داخل ساختمان برمی‌گردد. در جزوه به دنبال کلمه‌ی کولونوسکوپی می‌گردم. این‌جاست: «این روش با ابزارهای خاصی انجام می‌گیرد. با این روش روده‌ی بزرگ و راست روده مشاهده می‌شود. در این حالت، فرد دردی را احساس نخواهد کرد.»

«من مشکلی با همه‌ی این چیزها ندارم. قرص و دارو و کچلی و... درد. هیچ مشکلی. من مشکلم اون نئشگی بعد از دوره‌س.» این را راحله بهم می‌گوید. دوره یعنی هر مرحله‌ی شیمی‌درمانی. این‌جوری صداش می‌کنند. بهش می‌گویم «منم خسته‌ام. تمام عمرم یک حالت خستگی داشته‌ام.» رو به جلو خم شده است. دست‌هایش را نمی‌بینم. آن‌ها را توی خودش جمع کرده است. خستگی همیشه یک مرحله به آخر‌مانده‌ی همه‌چیز است. این یک قانون است. ازم می‌خواهد عجیب‌ترین اتفاق زندگی‌ام را برایش تعریف کنم. برایش از سفر خانوادگی‌مان با خانواده‌ی داییم به مشهد می‌گویم. بهش می‌گویم که چطور اذان مغرب، بارها را روی باربند پیکان گذاشتیم. راه افتادیم و دو سه ساعت بعد فهمیدم داریم چگونه سفری می‌رویم. این‌که چطور همان اول سفر، اون صندلی عقب خسته شده بودم. 
راحله گفت:
ــ این‌جور سفرا که خیلی حال می‌ده.
گفتم:
ــ آره حال می‌ده ولی به این شرط که بعد از دو ساعت بار زدن، اون بارها رو خالی نکنی. چرا؟ چون زیرانداز و پتوها، زیر همه‌ی وسایل بود. چرا؟ چون پدرم و داییم گفتن همین‌جا بخوابیم. داد می‌زدیم ما که اصلاً راهی نیومدیم. اما اونا گفتن وقت خواب دیگه. کجا خوابیدیم؟ آبعلی. باورت می‌شه. آبعلی. همین بالای تهران.
خیره‌ی موزاییک‌های کف سالن بودم؛ «کف این‌جا رو روزی چندبار می‌شورن؟» سرم را به طرفش چرخاندم. منتظر بقیه‌اش بود. بهش گفتم که چگونه سفرمان سه روز طول کشید. سه شبانه‌روز. چطور برای هر کار کوچکی ماشین‌ها را کنار جاده می‌زدیم. پیاده می‌شدیم. آن زیراندازهای لعنتی. هر نیم‌ساعت یک وقفه‌ی یک ساعته. این‌که چطور پدرم و داییم بادقت، همه‌ی اصول و قوانین را برای ثبت این سفر در کتاب گینس رعایت می‌کردند.

کلاه زمستانی‌ام را به محمد داده‌ام. زمستان نرسیده اما سر او از همین حالا بهش احتیاج دارد. گاهی از توی آینه‌های موتور او را می‌بینم. با صدای بلند می‌گویم: «موتور چیز خوبیه.» با صدای بلند می‌گوید: «آره، موتور چیز خوبیه.» محمد دارد شیمی‌درمانی می‌شود. مرحله‌ی سوم. صدایم را بم می‌کنم. بهش گفتم یک آغاز دیگر، از قعر دریا. پشت تلفن بهش گفتم. مکث کرد.
گفت:
ــخیلی شاعرانه‌اس.

روی صندلی، توی سالن، نشسته‌ام. چندروز قبلش پرستارها به اطاق راحله رفته بودند. ملافه‌ی قدیمی را برداشته بودند و ملافه‌ی جدید را روی تخت انداخته بودند و تخت و روی میز کنارش را مرتب کرده بودند و برای آخرین‌بار و از روی عادت روی ملافه و بالش را دست کشیده بودند تا هوای زیرش خارج شود و صاف‌تر شود. بعد پرده‌ها را از دو طرف کشیده بودند تا آفتاب داخل اطاق بیفتد. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. روی صندلی، توی سالن، نشسته‌ام. خیره به موزاییک‌ها. آشغال‌ها معمولاً بین فضای خالی بین موزاییک‌ها می‌روند. با هیچ‌چی نمی‌شود آن‌ها را از بین برد. نمی‌شود آن‌ها را تمیز کرد. می‌توانستم تا مدت‌ها آن‌جایی که نشسته بودم بنشینم و نگاهش کنم. نگاهش نکنم. حرف بزنم. حرف نزنم. دوست داشتم یک مداد چشم داشتم. در یکی از همان روزهایی که آن‌جا نشسته بودیم، بی‌مقدمه، مثل یک نقاش چیره‌دست شروع می‌کردم برایش ابرو کشیدن. مژه کشیدن. روی کله‌ی طاسش، دون‌دون گذاشتن. این کاری بود که حتماً انجام می‌دادم. هیچ‌وقت نشد که این‌ها را به راحله بگویم. اما به جایش وقتی ازم خواست یک چیزی بعد از مدت‌ها سکوت، آن‌جا نشستن بهش بگویم این بود: «پاییز می‌رسد، بی‌من مرو.»
Read the whole story
dadnevis
3135 days ago
reply
khorramabad
Share this story
Delete
1 public comment
paradoxi
3142 days ago
reply
خستگی همیشه یک مرحله به آخر‌مانده‌ی همه‌چیز است.

چندبار بگم ماست پرچرب نخر؟

2 Shares
ایستگاه طالقانی پیاده شدم که کمی‌شیرینی بخرم. این دفعه از دانمارکی و نه لرد. تازگی از مزه‌ی شیرینی‌های لرد خوشم نمی‌آید. تا حالا هم که می‌خریدم به احترام قدمتش بود. اما دیگر از این خبرها نیست. لای ناپلئونی یک تپه خامه‌ی خیلی شیرین می‌ریزد. نان خامه‌ای هم که می‌خری اگر همان موقع نخوری و بگذاری شب بخوری می‌بینی آب خامه‌اش راه افتاده و کل نان را خیس و لهیده کرده. کشمشی‌هایش هم سفت و خشکند. ولی با قنادی دانمارکی هنوز از این خاطره‌ها ندارم.

رفتم تو و به ویترین‌ها نگاه کردم. کراسان‌ها تمام شده بودند ولی هنوز یک عالم رول دارچینی داشت. ولی دیگر چقدر رول دارچینی بخرم. چشمم به سینی شیرینی‌ کشمشی افتاد. نازک و سفید بودند با کشمش‌ فراوان. از فروشنده پرسیدم اینها بیسکوئیتی و خشکند یا نرم؟ گفت بینابین. بدترین جواب. آمدم اینطرف و به تارت‌ها نگاه کردم، فکر کردم اگر اینها را زود نخوریم بیات می‌شوند و ما هم که نمی‌خواهیم همه را یکجا بخوریم، پس دوباره برگشتم سر کشمشی‌ها. از فروشنده خواستم بگذارد یکی‌شان را امتحان کنم چون برای مادرجونم می‌خواهم و اگر سفت باشد مادرجونم نمی‌تواند بخورد. نمی‌دانم چرا این حرف را زدم و این توضیح را دادم. شاید می‌خواستم ثابت کنم قصدم دلگی نیست. درحالی که در خودآگاهم به خودم مطمئنم و فکر می‌کنم حالا یک دانه شیرینی نه برای من مهم است و نه برای فروشنده که به خاطرش توضیحی بدهم یا دروغی بگویم، ناخودآگاهم با بی‌اعتمادی کامل به قصد حمایت و مثلاً برای حفظ آبرو دخالت می‌کند و افسارم را دست می‌گیرد و تا خودآگاهم بخواهد خودش را جمع کند و بر ناخودآگاه غلبه کند، اتفاق افتاده و تمام شده. فروشنده با انبرکش یک شیرینی گرفت طرفم. شیرینی‌اش خیلی نرم بود. خوشم نیامد. فکر کنم کره را از خمیرش حذف کرده بودند و از بوی وانیل هم خبری نبود و کلن خمیر متفرقه استفاده کرده بودند نه خمیری که اختصاصی برای شیرینی کشمشی درست می‌شود. بلافاصله بعد از خوردن شیرینی گفتم نیم کیلو تارت قیسی می‌خواهم که نشان دهم واقعن قصد خرید دارم. نیم کیلو شد هفت هزار تومان. همین چندروز پیش قنادی طلایی بودم و متوسط قیمت ها کیلویی بیست و پنج هزار تومان بود. ولی کسی به قیمت بالای شیرینی اعتراض نمی‌کند. اعتراضش موجه نیست و می‌گویند خب نخور. مثل سیگار و مثل سوسیس و کالباس.

ولی حالا می‌خواهم چیز دیگری بگویم. از قنادی که بیرون آمدم مادرم زنگ زد. جواب دادم ولی صدایم را نمی‌شنید. چندبار با صدای بلند گفتم الو و فایده‌ای نداشت. قطع کرد و دوباره گرفت. این دفعه شنید. شروع کرد حال و احوال کردن. پرسید کجایی. گفتم توی خیابانم و دارم می‌روم خانه. دوباره پرسید. تکرار کردم. نشنید. باز پرسید و چون خیابان خلوت بود داد زدم که صدایم را بشنود. و پشتبندش با اخم و تخم گفتم چرا سمعک نمی‌گذارد و شورش را درآورده. نشنید و برای همین قطع کرد. حالم گرفته شده بود. تقریبن بیشتر مواقع همین‌طوری است. زنگ می‌زند و چیزی نمی‌شنود و حرف از احوالپرسی پیشتر نمی‌رود و مجبور می‌شود سر و تهش را هم بیاورد و خداحافظی کند. ولی می‌دانم سمعک هم معجزه‌ای نمی‌کند. پدرم سمعک می‌گذارد و همزمان که صدای سوت سمعکش می‌آید پشت تلفن جواب‌های بی‌ربط به سوال‌هایم می‌دهد. در جواب شام چی دارید می‌گوید ای الحمدالله بد نیستیم. وقت‌هایی که دور همیم دونفری می‌نشینند به دهان ما زل می‌زنند و لب‌خوانی می‌کنند. ساکتند و مشارکت نمی‌کنند و پدرم خجالت می‌کشد بگوید بلند حرف بزنیم که او هم بفهمد. با خنده‌ی ما می‌خندد که یعنی من هم شنیدم چه گفتید. بعضی‌وقت‌ها که می‌بینم بر و بر نگاه می‌کند برایش با صدای بلند توضیح می‌دهم ولی می‌دانم که دوست ندارد داد بزنم. پس چه کار باید کرد؟ پیش می‌آید وقتی سر کارم یا جای شلوغی هستم که آدمها می‌شناسندم جواب تلفنشان را نمی‌دهم که مجبور نشوم داد بزنم و خجالت بکشم. پشتبندش هم عذاب وجدان می‌گیرم. بلد نیستم چه کار کنم. وقتی به بقیه نگاه می‌کنم می‌بینم آنها هم همین رفتار آموزش ندیده و تربیت نشده و بی‌حوصله را با پدر و مادرشان دارند. هیچ منبعی برای مراجعه نیست، و آنهایی هم که هست  بیشتر از حرف‌های کلی و پزشکی درباره‌ی سالمند نمی‌نویسند. سرچ می‌کنم رفتار با سالمندان کم شنوا و چیزی دستم را نمی‌گیرد. دهه‌ی چهارم زندگی برای من دهه بحران است. والدین پیر شده اند، مدام دارند مرگ هم‌سن و سالهایشان را می‌بینند و منتظر نوبت خودشان هستند. پدرم می‌نشیند دفترچه تلفنش را ورق می‌زند که حالا در آن بیشتر شماره‌ها به دلیل مرگ صاحبانشان از کار افتاده‌اند. زل می‌زند به اسم ها و آه می‌کشد.
 اگر بروم به مشاوری بگویم که چطور باید با والدین پیرم که گوشهایشان سنگین است رفتار کنم، چه جوری پارچ نوشابه‌ی تگری را از دست پدرم بگیرم که ناراحت نشود، مطمئنم بیشتر از چیزهایی که خودم می‌دانم تحویلم نمی‌دهد. خودش را هم که نمی‌توانم ببرم پیش روانشناس. او متعلق به گروهی است که به دکتر و دوا و روانپزشک اعتقادی ندارد و برای دردهای مزمن هم باید روی زمین کشیدش و بردش بیمارستان. من هم فقط نگاهم به قرصهاست که به موقع خورده می‌شوند یا نه؛ از قرص طلب معجزه دارم و اگر بفهمم که خوردن قرص‌ها را پشت گوش می‌اندازند عصبانی می‌شوم که چرا خودشان دستی دستی کاری می‌کنند که معجزه اثر نکند.

 سالمندی می‌تواند بحران نباشد ولی برای همه تقریبن بحران است. آدمهای زیادی برای نگهداری از پدر و مادر پیرشان زندگی‌شان را آن سر دنیا می‌گذارند و برمی‌گردند یا مدام بهش فکر می‌کنند. همه‌چیز باید توی خانواده حل شود و بیرون از آن کسی برای کمک وجود ندارد. توی خیابان از مردم گرفته تا ساختمان‌ها و پیاده‌روها و پل‌ها با آدم پیر دشمنند. احترام ظاهری می‌گذارند ولی به وقتش تلافی‌اش را درمی‌آورند. اینجا کشور جوانهاست و پیرها باید کنار بروند و جوان‌ها جای آنها را بگیرند و چقدر هم همه به این حرف اعتقاد دارند و لعنت بهشان که فکر می‌کنند آدم پیر فقط به صرف پیری‌اش جای بقیه را تنگ کرده و باید خودش را نادیده بگیرد و از همه‌جا محو کند چون بزرگواری در این کار است. دولت هم به این فضا دامن می‌زند و اصلن خودش این حرفها را یاد بقیه داده و از خودش با دادن مستمری رفع مسئولیت کرده و کار شاخش این است که روی شیشه اتوبوس‌ها نوشته اولویت برای نشستن با سالمندان است. اینهمه ان جی او و خیریه، از کمک مالی و پزشکی و برگزاری تور برای سالمندان فراتر نمی‌روند. پیرها فقط باید بگذارند که بگذرد. ما هم منفعلیم و فقط تماشا و ترحم می‌کنیم. غصه می‌خوریم و گریه می‌کنیم و کار دیگری بلد نیستیم.


چندروز پیش راننده‌ی مسن تاکسی از مسافری دویست تومان بیشتر گرفت. مسافر بهش گفت چون پیر است و دم مرگ چیزی نمی‌گوید. راننده گفت باشه باشه. از تاکسی پیاده شدم و دنبال مسافر دویدم و با شمشیرم شکمش را پاره کردم. 
Read the whole story
Babakx
3079 days ago
reply
dadnevis
3153 days ago
reply
khorramabad
Share this story
Delete

یک پسر هشت-نه ساله‌ای هست که توی کریم‌خان فال می‌فروشد. منطقه‌ی کاری‌اش همین‌جاس...

1 Share
یک پسر هشت-نه ساله‌ای هست که توی کریم‌خان فال می‌فروشد. منطقه‌ی کاری‌اش همین‌جاست. ماه‌هاست که او را در روزهای مختلفی، در همین خیابان می‌بینم؛ سر ویلا، سر آبان‌ها، سر حسینی، سر خردمندها، سر قرنی، سر ایران‌شهر، سر سنایی، سر میرزا و در تمامی سرهای خیابان‌های متصل به کریم‌خان. روزها او در حین راه‌رفتن کارش را هم می‌کند. او شب‌ها تا دیروقت در کریم‌خان می‌ماند و فال می‌فروشد. شب‌ها او روی پله‌ی دم در بانک‌ها و شرکت‌ها و مغازه‌های خیابان کریم‌خان می‌نشیند و کار می‌کند. جلو نمی‌آید و نمی‌ایستد و نمی‌گوید که فال بخر. از همان‌جایی که نشسته، پیشنهادش را به تو می‌گوید. صدایی می‌شنوی که «فال بخر». چندباری از او فال خریده‌ام. چندباری هم شده که هم صبح در راه رفتن از او فال خریده‌ام و هم شب، موقع برگشتن.
- فال بخر.
- من صبح ازت خریدم.
- حالا هم بخر. چی می‌شه؟
استدلال درست. می‌خرم.

در هشت‌روز گذشته از او چهار بار فال خریدم. پاکت‌های فال را معمولن همان شب خرید، توی ماشین، در راه بازگشت باز می‌کنم. برای فال‌ها کم پیش می‌آید که به دقت خوانده شوند. آن‌ها معمولن خریده می‌شوند و بلافاصله مچاله و دور انداخته می‌شوند. اگر شانس داشته باشند، یک نگاه سرسری به آن‌ها می‌شود.
چهار فالی که از پسر خریدم را کنار هم روی میز چیده بودم. عجیب بود. هر چهار فال یک غزل از حافظ بودند. رنگ پاکت‌ها با هم متفاوت بود. دوتا قرمز، یکی آبی و یکی هم زرد. اما همگی رنگ‌ورو رفته و آفتاب خورده.

فردایش پسر را زیر پل کریم‌خان، کنار ستون‌ها دیدم که نشسته بود.
- سلام
- سلام. فال بخر.
- یکی بده.
دسته‌ی فال‌ها را گرفت جلوم. یک پاکت ازش بیرون کشیدم و گذاشتم توی کیفم. پولش را دادم.
- این فال‌ها رو از کجا میاری؟
بلند شد. «دنبالم بیا.» خیابان قرنی را رو به جنوب پیاده رفتیم تا میدان فردوسی. میدان را دور زدیم و خیابان فردوسی را گرفتیم و پیاده رفتیم به سمت جنوب. پسر هرجا که می‌شد، کارش را انجام می‌داد. رفتن، جلوی کسی ایستادن. و پیشنهاد خرید فال را دادن. از تقاطع جمهوری هم گذر کردیم. بعد به خیام رسیدیم. و باز پیاده به سمت جنوب رفتیم. چهارراه مولوی و بعد به میدان شوش رسیدیم. و بعد به سمت شرق خیابان راه افتادیم. عصر شده بود. توی خیابان صابونیان پیچیدیم. کمی پایین‌تر، سمت راست خیابان شهید زارعی. ته خیابان، جلوی دیوارهای بلندی، جلوی درب آهنی بزرگی ایستادیم. پسر تک‌کلیدی از جیبش درآورد و در را باز کرد.
محوطه‌ی وسیعی دیدم که وسطش سوله‌ای بود. در سوله پیش بود. پسر در را هل داد. در ناله‌ای کرد و باز شد. توی سوله که پنجره‌های بزرگی دو سمتش داشت، ده‌ها بچه را دیدم که با عجله و در سکوت آن‌طرف و این‌طرف می‌رفتند. تنها صدا، صدای محیط و چیزها بود. در گوشه‌ای از سوله، بسته‌های پاکت سفید و کاغذهای سفید A5 روی هم تلمبار شده بود. در گوشه‌ای پشت میز پیرمردی با ریش و موهای بلند سفیدی نشسته بود. کنار دستش، روی میز، بسته‌ای کاغذ سفید A5 بود. روی میز قوز کرده بود. قلم را توی دوات می‌زد و با دستانی لرزان می‌نوشت. نزدیک‌تر شدم. داشت غزلی از حافظ می‌نوشت. «ای غایب از نظر به خـ» خ خدا را کشید و قلم و کاغذ جیغ کشیدند و ادامه‌اش را نوشت. سرش را بالا نیاورد. پسر کنارم ایستاده بود. یواش پرسیدم: «این کیه؟»
- آقاسدحسن. این‌جوری صداش می‌کنیم.
- فامیلی‌ش؟
- میرخانی
- سدحسن میرخانی؟ میرخانیه خطاط؟ اون‌که خیلی ساله مرده؟
- به من چه. چه می‌دونم. خودش گفته.
چیزی نگفتم. کاغذ پرشده از غزل را آقاسدحسن، کنار میزش گذاشت. پسری آمد و آن را به دقت نگاه کرد. آن را برداشت و برد روی کارتابلی گذاشت که گوشه‌ی میزی را گرفته بود. پشت میز، مردی میان‌سال، کچل با ریش فیلیپ، رو به دیوار نشسته بود و خیره به روبه‌رویش ته خودکارش را می‌جوید. هرچند دقیقه یک‌بار برگه‌ی فال را می‌خواند و چیزی روی کاغذ می‌نوشت.
- فال‌ها رو این تعبیر می‌کنه.
- کیه؟
- دکتر.
- اسم‌ش؟
- دکتر.
- دکتر چی؟
- دکتر تعبیر فال. خودش گفته.

دکتر وقتی نوشته‌اش کامل می‌شد، آن را توی طبقه‌ی زیرین کارتابل می‌گذاشت. پسری که فال را برایش برده بود، آمد و نوشته‌ی دکتر را برد و گذاشت کنار دستِ آقاسدحسن. او هم شروع کرد از روی نوشته، روی کاغذ سفیدی نوشتن. تعبیر دکتر را که نوشت، پسربچه‌ای آمد و دو کاغذ را برد به گوشه‌ی دیگری از سالن و داد دست دختربچه‌ای که پشت کامپیوتر و اسکنری نشسته بود. دختربچه کاغذها را توی دستگاه اسکنر گذاشت. اسکن گرفت. بعد از اتمام اسکن، طنابی را که بالای سرش آویزان بود کشید. طناب تکان خورد و ته سوله، زنگی که بالای سر پسربچه‌ای که کنار دستگاه چاپ بزرگی نشسته بود، صدا داد. پسربچه روی مانیتورش، فایل‌های اسکن‌شده را باز کرد و دستور چاپش را داد. دستگاه چاپ قدیمی، با سروصدای زیادی شروع به کار کرد. هزاران هزار کاغذ از دریچه‌ی دستگاه چاپ بیرون آمدند. در صفی منظم، روی ریلی می‌افتادند که چسبیده به سقف، آویزان، از تمام سوله رد می‌شد و به این‌طرف می‌رسید. ته ریل به بالای سبدی می‌رسید که کنارش میزی بود و پشت میز دختربچه‌ای نشسته بود. کاغذها از آن بالا رها شد و درون سبد افتاد. هزاران هزار «ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت/ جانم بسوختی و به دل دوست دارمت» پشت سرهم داخل سبد می‌افتادند. دختربچه هر کاغذ را برمی‌داشت و آن را جلوی باد پنکه‌ای که روی میزش قرار داشت می‌گرفت. بعد از خشک‌شدن، آن را داخل سبد می‌انداخت. کنار سبد میز دیگری بود که پشتش پسربچه‌ای نشسته بود. کاغذ‌ها را با دقت تا می‌کرد و داخل یک سبد دیگر می‌انداخت. کنار آن سبد هم میزی بود که پشتش پسربچه‌ای کاغذهای تاشده را برمی‌داشت و با دقت درون پاکت می‌گذاشت و آن را داخل یک سبد دیگر می‌انداخت. کنار سبد میزی بود که پشت آن پسربچه‌ای نشسته بود و پاکت‌ها را از داخل سبد برمی‌داشت و در آن‌ها را با دقت می‌لیسید و می‌بست و درون یک سبد دیگر می‌انداخت. پسربچه‌ای پاکت‌ها را از داخل سبد برمی‌داشت و روی میز، در چهار ستون، کنار هم، به ترتیب، پاکت‌های قرمز، آبی، سبز، زرد را روی هم می‌چید. بعد دختربچه‌ای دیگر می‌آمد و بسته‌های پاکت را برمی‌داشت و دور آن کشی می‌انداخت و آن‌ها را درون پلاستیک‌های بزرگ مشکی می‌گذاشت و توی دفترچه‌ای که زیربغلش زده بود، چیزی می‌نوشت. چند پسربچه و دختربچه هم می‌آمدند و پلاستیک‌های بزرگ مشکی را بلند می‌کردند و به بیرون سوله می‌بردند. آن‌جا هم عده‌ای پسربچه و دختربچه می‌آمدند و بسته‌های فال را تحویل می‌گرفتند و می‌رفتند.
جلو رفتم و از بین انبوهی از پاکت‌های فال داخل پلاستیک، یکی را بیرون کشیدم. درش را باز کردم: «ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت/ جانم بسوختی و به دل دوست دارمت» و چه و چه و چه. زیر غزل حافظ، تعبیر دکتر آمده بود: «قلبت در آرزو و عشق کسی می‌سوزد. دوری و ناراحتی، سفر و یا قهر معشوق برای عاشق بس گران و سخت است. برای رسیدن و جلب رضایت معشوق هرکاری ازدستت برمی‌آید انجام بده. صبر و شکیبایی از خصوصیات عاشق است. دوری و هجران باعث می‌شود تا انسان‌ها قدر یکدیگر را بدانند. با توکل به خدا امیدوار باشید.» در پاکت را بستم و آن را گذاشتم توی کیفم. به پسر گفتم «بریم».
- بریم.
پسر رفت، بسته‌ی از پاکت‌ها را برداشت. از سوله و در آهنی بزرگ بیرون زدیم. تا سر خیابان شهید زارعی رفتیم و از خیابان شهید صابونیان هم گذر کردیم و به سمت غرب‌مان، به سمت میدان شوش راه افتادیم. میدان را دور زدیم و رو به شمال حرکت کردیم. چهارراه مولوی، و بعد خیابان خیام را پیاده رفتیم تا رسیدیم خیابان فردوسی. فردوسی را به سمت شمال گرفتیم و رفتیم تا میدان فردوسی و از خیابان قرنی بالا رفتیم و رسیدیم به زیرپل کریم‌خان. شب شده بود. از پسربچه خداحافظی کردم.
- فال بخر.
- یکی اون‌جا برداشتم.
- چه اشکال داره. یکی دیگه بردار.
استدلال درست. یک فال از بسته‌ی فال‌هایش بیرون کشیدم. پول را بهش دادم. بدون این‌که چیزی بگوید دوید آن‌طرف خیابان. رفتم هفت‌تیر. توی ماشین پاکت فال را باز کردم. غزل چنین شروع شده بود: «ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت/ جانم بسوختی و به دل دوست دارمت».
Read the whole story
dadnevis
3210 days ago
reply
khorramabad
Share this story
Delete

بینِ ‌شهری

2 Shares

ﺯﻥ ﻣﯿﺎﻥﺳﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺗﺎﮐﺴﯽ بینِ شهری نشسسته است، شیشه را بالا ﻣﯽﮐﺸﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﯾﮏ ﻣﺎﺩﺭ ﺳﺮﺣﺎﻝ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺑﭽﻪﺍﺵ ﻋﺮﻭﺳﮏﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽﮐﻨﺪ، ﺗﻮﯼ ﮔﻮﺷﯽ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: «ﺍﻟﻮ ﺳﻼﻣَﻠﯿﮑﻢ ﺁﻗﺎﻣﺤﻤﺪ. ﺍﺣﻮﺍﻝ ﺷﻤﺎ؟ ﺁﻗﺎﺍﺍ! ﯾﻪ ﺳﺆﺍﻝ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺧﺪﻣﺘﺖ. ﺍﯾﻦ ﺩﻩ ﺭﻭﺯﯼ ﺭﻭ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻋﺰﺍﺩﺍﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻋﺰﺍﺩﺍﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ؟ ﺍﻟﻮ... ﻣﯽﮔﻢ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﻩ ﺭﻭﺯ ﺭﻭﻣﺜﻞ ﻣﺎ ﻭﺍﺳﻪ ﺍﻣﺎﻡﺣﺴﯿﻦ ﻋﺰﺍﺩﺍﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ؟» ﺩﺍﺩ ﻣﯽﺯﻧﺪ: «ﭼﯽ؟! ﮐﺪﻭﻡ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ؟ ﻓﻘﻂ ﺗﺎﺳﻮﻋﺎ ﻭ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﺭﻭ؟ ﺧﺐ ﺧﻮﺑﻪ ﺍﻭﻧﻢ... ﺍﻟﻮ! ﺑﺎﺷﻪ، ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﻓﻌﻼ؟ ﻗﺮﺑﻮﻧﺖ، ﻣﯽﺑﯿﻨﺖ. ﻓﻌﻼً...» ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﮐﻪ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﺳﯽﺳﺎﻟﻪﺍﺳﺖ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: «ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﺍﺭﻩﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑﻫﺎﻣﻮﻥ؛ چند روز پیش قاطی ﮐﺮﺩ، ﮐﻔﺮ ﺧﺪﺍ ﻭ ﭘﯿﻐﻤﺒﺮ ﻭ ﺍﻣﺎﻡﻫﺎ ﺭﻭ ﮔﻔﺖ. ﺣﺎﻻ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﻪﺭﻭﺵ ﺑﯿﺎﺭﻡ. ﺑﭽﻪﯼ ﭼﺎﺑﻬﺎﺭﻩ؛ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺑﯿﻪ. ﺩﻭ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻡﺑﺮﻡ ﭘﯿﺸﺶ ﺑﺎﺯ.» ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺣﺮﻑﻫﺎﯼ ﺯﻥ، ﺣﺮﮐﺖ ﻣﻮﺭﺏ ﺩﺳﺖ ﻭ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﻧﻮﺣﻪ ﺑﻮﺩ. ﺯﻥ، ﺳﯿﮕﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺗﻮﯼ ﮐﯿﻔﺶ ﺩﺭﻣﯽﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: «ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﯼ؟ ﺍﻵﻥ ﺑﺮﺳﯿﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻮﯼ ﺩﻭﺩ ﻣﯽﺩﯾﻢ بی‌خود. ﯾﻪ ﺷﺮ ﺍﻟﮑﯽ ﻭﺍﺳﻪﻣﻮﻥ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﯼ.» ﺯﻥ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: «ﻧﺘﺮﺱ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻭ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻣﯽﮔﯿﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ. ﺗﻮ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﯼ ﺁﻗﺎﯼ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ؟» ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺯﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: «ﻧﻪ ﻣﻦ ﻫﻔﺘﻪﺍﯼ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﺯﺩﮐﯽ ﻣﯽﮐﺸﻢ ﻓﻘﻂ. ﺯﻧﻢ ﺑﻔﻬﻤﻪﭘﺪﺭﻡ ﺭﻭ ﺩﺭﻣﯿﺎﺭﻩ.» ﺯﻥ: «ﺍﯾﺶ... ﺑﺪﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺯﻥﻫﺎﯼ ﺳﻮﺳﻮﻝ ﻣﯿﺎﺍﺍﺩ... ﺍﻵﻥﭼﻬﻞﻭﺩﻭﺳﺎﻟﻤﻪ. ﺍﺯ ﻧﻪﺳﺎﻟﮕﯽ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯽﮐﺸﻢ ﻭ ﻫﯿﭽﯿﻢ ﻫﻢ ﻧﺸﺪﻩ. ﻫﻤﻪﺵ ﺣﺮﻑﺍﻟﮑﯿﻪ ﮐﻪ ﺿﺮﺭ ﺩﺍﺭﻩ. هرچی که ﺑﮕﯽ ﻣﻦ ﮐﺸﯿﺪﻡ. ﺗﺮﯾﺎﮎ، ﺷﯿﺮﻩ، ﺷﯿﺸﻪ، ﮐﺮﺍﮎ...» ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ از پنجره‌ی کنارش بیرون را نگاه می‌کند و می‌گوید: «شیره. ﺁﺥ ﺁﺥ... ﺷﯿﺮﻩ ﻣﯽﭼﺴﺒﻪ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻫﻮﺍ...» ﯾﮏﻫﻮ ﺻﺪﺍﯼ ﻧﻮﺣﻪ ﺭﺍ ﮐﻢ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: «ﺷﻮﻫﺮﺕ ﻣﯽﺩﻭﻧﻪ ﻣﯽﮐﺸﯽ؟» زن: «ﺷﻮﻫﺮ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻣﻦ. اولی خیلی خوب بود. ﺁﺧﯽ... ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺎﻫﺎﻡﻧﺪﺍﺷﺖ... ﺩﻭﻣﯽ ﻫﻢ ﺍﻭﻝﻫﺎﺵ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ. ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪﺵ ﻣﯽﮔﻔﺖ ﺭﻭﺯﯼ ﭼﻬﺎﺭﻧﺦ ﺑﯿﺶﺗﺮ ﻧﮑﺶ. ﭼﻬﺎﺭ ﺑﺴﺘﻪ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪﻡ ﺍﻭﻥﻣﻮﻗﻊ. ﭼﻬﺎﺭ ﻧﺦ؟ ﻫﻪ!» ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺩ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺷﺎﮐﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: «ﺳﻮﻣﯽ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﻧﮑﻨﻪ؟» ﺯﻥ: «ﻧﻪ ﺩﯾﮕﻪ، ﺍﻵﻥ ﺗﻨﻬﺎﻡ. ﺧﻮﺩﻣﻢ ﻭ ﺧﻮﺩﻡ. ﻣﺴﺘﻘﻞ. ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﮕﯽ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ. ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﻫﻢ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺧﻮﺷﻪ. ﺑﻪ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺍﺣﺘﯿﺎﺟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ.» ﭘﺴﺮ ﮐﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﺑﺪﻧﺶ ﺍﺯ نودﺩﺭﺟﻪ ﺑﻪ ﺷﺼﺖ‌ﺩﺭﺟﻪ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻧﺒﻮﺩ، ﺣﺎﺩﻩﺗﺮ ﻫﻢ ﻣﯽﺷﺪ گفت: «حقوق ﺑﺎﺯﻧﺸﺘﮕﯽ ﮐﯽ؟ ﺷﻮﻫﺮﻫﺎﺕ؟» ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﺑﺎﯾﺪ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﺤﺚ ﺷﻮﺩ ﺗﺎﺩﻟﺨﻮﺭﯼ ﭘﯿﺶ ﻧﯿﺎﯾﺪ ﮔﻔﺖ: «ﭼﯿﮑﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺣﺘﻤﺎً...» ﺯﻥ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﮐﻪ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﻣﺪﺍﺧﻠﻪﯼ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻏﯿﺮﺿﺮﻭﺭﯼ ﺑﻮﺩﻩ ﮔﻔﺖ: «ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﯿﻮﻩﯼ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﻨﻢ. ﺣﻘﻮﻗﺶ ﻣﯽﺭﺳﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ. ﻫﯽ... ﺑﺪ ﻧﯿﺴﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ...» ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪﺛﺎﻧﯿﻪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯽﺩﻫﺪ: «ﺷﻮﻫﺮﻫﺎﻡ ﺍﺻﻼً ﻭﺍﺳﻪﻡ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮﺩﻥ. ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﺯﺵ ﻣﯽﺗﺮﺳﻢ ﻭ ﺳﺎﯾﻪﺵ ﺑﺮﺍم ﺳﻨﮕﯿﻨﻪ ﺩﺍﺩﺍﺷﻤﻪ. ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻗﺎﺋﻠﻢ. ﺍﻵﻧﻢ ﺍﮔﻪ ﺑﻔﻬﻤﻪ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﮐﺸﻢ، ﺷﻬﯿﺪﻡ ﻣﯽﮐﻨﻪ.» ﭘﺴﺮ ﺑﺎ ﺷﻮﻕ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﮐﻪ: «ﮐﺎﺵ ﺷﻤﺎﺭﻩﺵ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺘﻢ، ﺯﻧﮓ ﻣﯽﺯﺩﻡ ﻣﯽﮔﻔﺘﻢ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﺩﺍﺭﻩ ﭼﯽﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻪ. ﻫﻪﻫﻪﻫﻪ...» ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ: «ﮐﺮﻣﺎﻧﺸﺎﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﺧﻮﺩﺕ؟» ﺯﻥ: «ﺁﺭﻩ. ﺩﻭ ﺗﺎ ﭘﺴﺮﻫﺎﻡ ﺯﻥ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭ ﺳﺮ ﺧﻮﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﺸﻮﻧﻦ. ﻧﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ﺩﺍﺭﻡ، ﻧﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺩﺍﺭﻥ. ﺑﺰﺭﮔﻪ ﺭﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ. ﺷﺮ ﺑﻮﺩ. ﻫﺮﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﻣﯽﺍﻭﻣﺪ ﺧﻮﻧﻪ، ﺟﺎﯼ ﻗﻤﻪ ﻭ ﭼﺎﻗﻮ ﺭﻭ ﺑﺪﻧﺶ ﺑﻮﺩ. ﻣﺮﺩ ﺑﻮﺩ. ﺗﻮﺳﺮﯼﺧﻮﺭ ﻧﺒﻮﺩ. ﺍﻣﺎ ﮐﻮﭼﯿﮑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﺳﺖﻭﭘﺎﭼﻠﻔﺘﯽ ﺑﻮﺩ. ﺑﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﻮﻝ ﻣﯽﺩﺍﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺮﯾﺰﻥ ﺳﺮﺵ ﺑﺰﻧﻨﺶ. ﺁﺧﺮ ﺳﺮ ﻫﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﺸﺪ. ﻫﻤﻮﻥﻃﻮﺭﯼ ﻣﻮﻧﺪ. ﺍﻵﻥ ﺗﻮﯼ ﺍﺭﺗﺸﻪ. ﯾﻪ ﺯﻥ ﺍﺭﺗﺸﯽ ﻫﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ. ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻫﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﻩ ﺗﻮﯼ ﺍﺭﺗﺶ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺑﺲ ﺑﺪﻧﺶ ﺟﺎﯼ ﺯﺧﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻮ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﺸﺪ. ﺩﻭﺗﺎﺷﻮﻥ ﺳﺮ ﺧﻮﻧﻪﺯﻧﺪﮔﯿﺸﻮﻧﻦ ﺗﻮ ﺧﺮﻡﺁﺑﺎﺩ. ﻧﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ﺩﺍﺭﻡ ﻧﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺩﺍﺭﻥ. ﺭﺍﺣﺖﺗﺮﻡ ﺍﯾﻦﺟﻮﺭﯼ.» ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ: «ﮐﺮﻣﺎﻧﺸﺎﻩ ﺷﻬﺮ ﺷﻠﻮﻏﯿﻪ .» ﺯﻥ: «ﺁﺭﻩ. ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ ﺑﮑﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﺧﺮﻡﺁﺑﺎﺩﯾﺪ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺗﻮﯼ ﮐﺮﻣﺎﻧﺸﺎﻩ. ﺁﻭﺍﺭﻩﻡ ﺧﻮﻧﻪﯼ ﺩﻭﺳﺖﻫﺎﻡ. ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﭘﯿﺶﯾﮑﯽﺷﻮﻥ.» ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ: «ﺭﻭﺍﺑﻂ ﻋﻤﻮﻣﯿﺖ ﻣﺸﺨﺼﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﻪ ﻭﻟﯽ. ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﻣﯽﺗﻮﻧﯽ ﺧﻮﺩﺕﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﻭ ﺑﭽﺮﺧﻮﻧﯽ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﻏﺮﯾﺐ.» ﺯﻥ: «ﺑﺪ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﻭﺿﺎﻉ. ﻭﻟﯽ ﺧﺐ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺻﻠﯽ ﻣﺎﻝ ﺩﺧﺘﺮﺟﻮﻭﻥﻫﺎﺳﺖ. ﺍﻭﻥ ﺧﻮﺷﮕﻞ و ﺧﻮﺵﺗﯿﭗﻫﺎ. ﻣﻦ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻡ.» ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻣﮑﺚ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: «ﺁﻗﺎﯼ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﺣﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﻣﯽﺫﺍﺭﯼ ﺑﺮﺍﻣﻮﻥ؟» ﺑﺮﻣﯽﮔﺮﺩﺩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﭘﺸﺖ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻭ ﻭﺳﻄﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﻮﺍﺭﺷﺪﻩ، ﺳﺎﮐﺖ ﻭ ﺩﺳﺖﺑﻪﺳﯿﻨﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﺩﻩ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﻣﻦ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: «ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺷﻤﺎ ﻣﺸﮑﻠﯽﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ﺁﻫﻨﮓ ﺑﺬﺍﺭﯾﻢ؟» ﭘﺴﺮ ﭘﺸﺖ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: «ﺁﻫﻨﮓ؟ ﺁﻫﻨﮓ ﭼﯽ؟» ﺯﻥ ﺑﺎﻟﺒﺨﻨﺪ، ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺟﻠﻮ ﻭ ﻋﻘﺐ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺷﻤﺮﺩﻩﺷﻤﺮﺩﻩ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: «ﭼﻪ ﺁﻫﻨﮕﯽ؟! ﻫﻤﻤﻢ... ﻣﺜﻼً ﻫﺎﯾﺪﻩﺍﯼ، ﻣﻬﺴﺘﯽﺍﯼ، ﮔﻮﮔﻮﺷﯽ...» ﭘﺴﺮ ﺣﺮﻓﺶ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: «ﻧﻪ. ﻣﺎ ﺷﯿﻌﻪﺍﯾﻢ ﻫﺎ. ﺗﻮ ﻣﮕﻪ ﺷﯿﻌﻪ ﻧﯿﺴﺘﯽ؟» ﺯﻥ: «ﻧﻪ. ﻣﻦ ﺷﯿﻌﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ.» ﭘﺴﺮ: «ﺳﻨﯽﺍﯼ؟» ﺯﻥ: «ﻧﻪ ﺷﯿﻌﻪﻡ ﻧﻪ ﺳﻨﯽ. ﺯﺭﺗﺸﺘﻢ. ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﻧﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﻧﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺩﺍﺭﻩ. ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻡ ﺁﻫﻨﮓ ﺍﺻﻼً.» ﺍﺯ ﺗﻮﯼ ﮐﯿﻔﺶ ﺍﺩﮐﻠﻨﯽ ﺩﺭﻣﯽﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﯽﭘﺎﺷﺪ: « ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ. ﺍﯾﻨﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﺍﯾﻦﮐﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡﺧﻮﺷﮕﻞﻫﺎﺗﻮﻥﺑﻬﺘﻮﻥ ﮔﯿﺮ ﻧﺪﻩ.» ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ: «ﺍﯼ ﻗﺮﺑﻮﻥ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﺮﻡ ﻣﻦ.» ﮔﻮﺷﯽ ﺯﻥ ﺯﻧﮓ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ: «ﺍﻟﻮ. ﺳﻼﻡ. ﻧﺰﺩﯾﮑﯿﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﺎ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯽﺭﺳﻢ. ﮐﯽ ﺧﻮﻧﻪﻣﻮﻧﻪ؟ ﭼﻘﺪﺭﺷﻠﻮﻏﻪ... ﻣﯽﮔﻢ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺎﺩ، ﮐﯿﺎ ﻫﺴﺘﻦ؟ ﺧﺐ ﺧﺐ، ﻣﯽﺭﺳﻢ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﻪ. ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ.» ﺗﻠﻔﻦ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﻣﯽﮐﻨﺪ. «ﺭﻭﺿﻪ ﮔﺮﻓﺘﻦ. ﺭﻭﺿﻪﯼ ﻣﺎﻣﺎﻧﻤﻮﻧﻪ. ﺑﻬﺸﻮﻥ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻦ ﺳﻬﻢ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﮐﺎﺭﺕ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺕ ﻣﯽﮐﻨﻢ، ﺍﻣﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﻧﻤﯽﺷﻪ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺎﯼ خودت هم.» ﭘﺴﺮ: « ﺧﻮﺍﻫﺮﻫﺎﺕ ﺑﻮﺩﻥ؟» ﺯﻥ: «ﺁﺭﻩ» ﭘﺴﺮ: «ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﻓﺎﺭﺳﯽ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥﺣﺮﻑ ﺯﺩﯼ؟» ﺯﻥ: «ﭼﻮﻥﮐﻪ ﻓﺎﺭﺳﻦ.» ﻣﮕﻪ ﻧﻤﯽﮔﯽ ﺧﺮﻡﺁﺑﺎﺩﯼ ﻫﺴﺘﯽ؟» ﺯﻥ: «ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻫﺎ ﺁﻗﺎﯼ ﺑﺎﺯﭘﺮﺱ! ﺍﯾﻨﺎ ﻓﺎﺭﺳﯽ ﺣﺮﻑ ﻣﯽﺯﻧﻦ. ﻣﺎﻣﺎﻧﻤﻮﻥ ﮐﺮﻣﺎﻧﺸﺎﻫﯽ ﺑﻮﺩﻩ.» ﮔﻮﺷﯽﺍﺵ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻧﮓ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ: «ﺍﻟﻮ ﺳﻼﻡ. ﭼﻄﻮﺭﯼ؟ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯽﺭﺳﻢ. ﭼﯽ؟ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻡ ﺭﻭﺿﻪ. ﻧﻪﺁﺧﺮ ﺷﺐ ﻣﯿﺎﻡ. ﭼﺮﺍ ﻧﻤﯽﺷﻪ؟ ﯾﮏ ﻭ ﺩﻭ ﻣﯿﺎﻡ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺍﻭﻥﺟﺎﻡ ﺩﯾﮕﻪ. ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻡ ﺭﻭﺿﻪﻫﻪ ﺭﻭ ﺧﺐ. ﺑﺒﯿﻦ ﺑﺒﯿﻦ. ﯾﻪ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ ﻣﯽﺗﻮﻧﻢ ﺑﮑﻦ. ﺍﻵﻥ ﻣﯿﺎﻡ، ﻭﻟﯽ ﺗﺎ ﺩﻩ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﻤﯽﺗﻮﻧﻢ ﺑﻤﻮﻧﻢ. ﺑﻌﺪﺵ ﻣﯽﺭﻡ ﺭﻭﺿﻪ... ﺩﻩ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﺣﺘﻤﺎً ﻫﺎ... ﺑﺎﺷﻪ. ﺑﺎ ﭼﯽ ﻣﯿﺎﯼ؟ ﻧﻪ ﻧﻪ ﻧﻪ... ﻗﺮﺑﻮﻧﺖ ﺑﺮﻡ، ﻣﻦ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﻣﯽﮔﯿﺮﻡ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺎﻡ. ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﺩﺑﯿﺎﯼ. ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﻧﺒﯿﻨﻤﺖ ﺗﻮﺭﻭﺧﺪﺍ... ﻣﻦ ﺳﻮﺍﺭ ﻧﻤﯽﺷﻢ ﭘﺲ، ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺕ ﺑﺎ ﺗﺎﮐﺴﯽﻣﯿﺎﻡ. ﺑﺎﺷﻪ، ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ.» ﺑﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ: «ﻣﯽﺧﻮﺍﺩ ﺷﯿﺸﻪ ﺑﯿﺎﺭﻩ ﺑﺮﺍﻡ. ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺑﯿﻪ.» ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ: «ﻣﯽﺭﯼ ﭘﯿﺸﺶ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ؟» ﺯﻥ: «ﺁﺭﻩ.» ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ: «ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ؟» ﺯﻥ: «ﺁﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ. ﻣﮕﻪ ﻧﺸﻨﯿﺪﯼ ﺣﺮﻑﻫﺎﻣﻮﻥ ﺭﻭ.» ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻋﯿﻨﮑﺶ ﺭﺍﺩﺭﻣﯽﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺩﺍﺷﺒﻮﺭﺕ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﻭ بعد از چند ثانیه به ﺯﻥ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: «ﯾﻪ ﻧﺦﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯽﺩﯼ؟»

Read the whole story
Ayda
3221 days ago
reply
Tehran, Iran
dadnevis
3230 days ago
reply
khorramabad
Share this story
Delete

دوستش دارد؛ از این‌روست که مکافاتش می‌کند

1 Share

یازده شب است حدودا. سوار پژوی یشمی کهنه‌ای می‌شوم که راننده‌اش شصت و خرده‌ای ساله است و سبیل‌های پرپشتش اغلب سفید شده‌اند. بعد از اینکه آقایی که صندلی عقب نشسته بود پیاده می‌شود می‌گوید:

-این کرد‌ها خیلی نفهمن. یارو رو از میدون اقبال سوار کردم تا اینجا، یه پونصدی درمیاره می‌ده.

-کرایه الآن چقدر شده؟

-هفتصد تومن. تازه برای تاکسی. شخصی باید هزار بگیره. کسی مگه می‌تونه به ماشین شخصی گیر بده؟

چیزی نمی‌گویم. نگاهم می‌کند و دستش را توی هوا تکان می‌دهد و دوباره می‌گوید:

-می تونه؟

-نه. نمی‌تونه.

بعد از چند ثانیه می‌گویم:

-شما خودت اینجایی نیستی، نه؟

-چرا. همین جایی‌ام. سنندجی‌ام. شما چی؟

-من خرم آبادی‌ام.

-اومدی اینجا چیکار؟

-دانشجوام.

چند لحظه سکوت می‌کند و بعد می‌گوید:

-خونه‌ی من پر دانشجوئه. [انگار که دانشجو اسم یک وسیله و شیء باشد و توی انباری و تاقچه‌های خانه‌اش سی‌چهل‌تا داشته باشد.] چرا می‌رن شهرهای دیگه دانشجو می‌شن مردم؟

-خب ممکنه اون رشته رو شهر خودشون نداشته باشه. بعد هم بعضی دانشگاه‌ها بهترن دیگه.

-پسر بزرگم همدان درس می‌خوند. فوق رو هم خوند و واسه دکترا رفت دانشگاه تهران. دو ترم از دکتراش مونده بود. ولش کرد رفت خارج. نموند تمومش بکنه. رفت که رفت. الآن اونجا هی داره پول درمیاره. مهلت هر قراردادش که تموم بشه دیگه کار نمی‌کنه و کل پول رو از طرف کامل می‌گیره. شیش هفت تا ماشین عوض کرده. اینجا که بود اول زانتیا داشت. بعد فروختش از اینا گرفت...

ماشین مدل بالایی را که کنار خیابان پارک شده نشان می‌دهد. می‌گویم:

-خوبه پس.

-مامانش می‌گه چرا بهش زنگ نمی‌زنی؟ مگه وقتی خواستی بری به من گفتی؟ خودت جمع کردی ول کردی رفتی. زنگ بزنم چی بگم بهت؟ رفتی دیگه. زندگیتو بکن... با من چیکار داری دیگه؟

سیگاری از پاکت سیگار روی داشبرد درمی آورد و روشن می‌کند.

Read the whole story
dadnevis
3231 days ago
reply
khorramabad
Share this story
Delete
Next Page of Stories